یک روز گرم، شاخهاي مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند و به دنبال آن برگهاي ضعيف و کم طاقت جدا شدند و آرام بر زمين افتادند.
شاخه چندين بار اين کار را دد منشانه و با غرور خاص و لذتبخش تکرار کرد تا اينکه تمام برگها جدا شدند.
برگي سبز و درشت و زيبا به انتهاي شاخه محکم چسبيده بود و همچنان در مقابل افتادن مقاومت ميکرد. باغبان تبر به دست در باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخه خشکي که ميرسيد آن را از بيخ جدا ميکرد و با خود ميبرد. وقي باغبان چشمش به آن شاخه افتاد با ديدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. پس از رفتن باغبان، مشاجره بين شاخه و برگ بالا گرفت و سرانجام دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندين و چند بار خوش را تکاند تا اينکه به ناچار برگ با تمام مقاومتي که داشت، از شاخه جدا شد و بر زمين افتاد. باغبان در راه بازگشت وقتي چشمش به آن شاخه افتاد، بي درنگ آن شاخه را از بيخ قطع کرد. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، روي زمين افتاد.

ناگهان صداي برگ جوان را شنيد که ميگفت: اگر چه به خيالت زندگي ناچيزم در دست تو بود، ولي همين خيال واهي پرده اي بود بر چشمان واقع نگرت که فراموش کني نشانه زندگیات من بودم.
زندگی بر سطح کره ای که با سرعت ۳۰ کیلومتر در ثانیه در حال حرکت و دوران است ما را به سوی تغییرات میبرد؛ تغییرات لحظه به لحظه و دم به دم... .
چندی پیش نبود که آماده خداحافظی سال ۱۳۹۰و شروع سالی دیگر بودیم. چشم برهم گذاشتیم و شش ماه از سال ۱۳۹۱رفت...شش ماهی که با خوشی و غم همراه بود؛ شش ماهی که در یک چشم بر هم زدن یازده، دوازده نفر اتویی از بین ما رفتند.
به هر حال رسیدیم به فصل پاییز؛ فصلی که زیبایی خاص خودش را دارد؛ مخصوصا تو روستای زیبای خودمون اتو.
بچه که بودم موقع پاییز که میشد مخصوصا از روی برگهای پاییزی خشک شده نارنجی رنگ کنار کوچه رد میشدم تا خش و خش زیر پاهام صدا کنن و من از این صدا لذت می بردم. بزرگتر که شدم، دیدم توی دنیای آدم بزرگها هم همین وضعه .... تا وقتی که سر پایی و اون بالا بالاها نشستی کسی دستشم بهت نمیرسه؛ اما همچین که ضعیف میشی و رنگ و لعابتو از دست میدی، زیر دست و پا میفتی. اون وقت آدما از این که زیر پا لهت کنن لذت میبرن؛ اما راز پاییز اینایی که گفتم نیست؛ راز پاییز توی حس غریب دل تنگی پاییزه.
نظرات شما عزیزان: